حضرت علی اکبر(ع)
در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد
نفسش ارثیه ی فاطمه امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد
سنگ ها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه ی بال و پرم را می برد
یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد
سر آن نیزه که از پهلوی او بیرون زد
تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد
تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه ای از قطعات جگرم را می برد
چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا
باد می آمد و عطر ثمرم را می برد
علی رضا لک
حضرت علی اکبر(ع)
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشم های مهربانش...
می خواست در سینه غمش پنهان بماند
نگذاشت اما گریه های بی امانش
دارد نفس های خودش را می شمارد
با هر قدم پشت سر آرام جانش
او می رود دامن کشان آرام آرام
مولای ما می ماند و داغ جوانش
چندین ستاره منتظر تا بازگردد
تا باز هم باشند محو کهکشانش
روی لب شمشیر او بانگ تفرّوا
از جنس صفین است شور نهروانش
آیا شنیدید إبن ملجم های کوفه
فزت و ربّ الکربلا را از زبانش؟
پاشید از هم چون اناری دانه دانه
در لحظه ی سرخ غروب بی کرانش
تأثیر آن دیدار آخر خوب پیداست
از عطر سیبی که می آید از دهانش
عمرش شبیه یک نماز صبح کوتاه
آمد سلام آخرش روی لبانش
پایان ابیات من و وقت نماز است
فرصت نشد دیگر بگویم از اذانش
رضا خورشیدی فرد